بیایید اینجا
بنشینید، میخواهم برایتان خیال بافی کنم!
راستش را بگویم...
میخواهم خیال بافیهایی را که همیشه میکنم، این بار بنویسم!
مثلا من دارم توی خیابان راه میروم، اطراف میدان ونک هم هست!
همان اول خیابان ونک، جایی که تاکسیها ایستگاه دارند!
جایی که همیشه هی یکی را میبینم و فکر میکنم که تویی...
تاپ تاپ قلبم را میشنوم بس که محکم میکوبد خودش را به سینهام!
هیچ وقت ولی آن، تو نیستی...
این بار ولی همانجا تو را از چند قدمی میبینم،
تو هم میبینی من را
ولی هر دو چشم دوخته در چشم هم
من مست چشمان تو و تو ترسان از بیعقلیِ من!
از کنار هم رد میشویم...
رد میشویم بی هیچ حرفی
چون تو "تنها" نیستی...
من میروم آن جلوتر، نرسیده به بستنی فروشیِِ همین ورِ خیابان
مینشینم روی زمین
تکیه میدهم به دیوار
و به اندازهی همهی دلتنگم
که خیلی بزرگتر از گنجایش من شده
گریه میکنم...
ره گذرها دلشان میسوزد برای دلم
بعضیها هم شاید یاد خودشان بیفتند و آرام اشکهایشان جاری شود
شاید بغضشان توی تاکسی، دیگر بترکد
شاید رانندهی تاکسی رادیو را به احترام اشکهایشان خاموش کند
همه سکوت کنند...
نوبت تاکسی دیگر به "شما" رسیده...
سوار میشوی
و میروی...
.
.
.
عجب احمقی هستم ها!
"تو"ِ خیالبافیه من را، من میسازم، نباید حتما مثل توِ واقعی رفتار کند که!!
"تو"ِ من از کنارم که رد شد، بعد از چند قدم
اشکهایش را با لبهی آستین مانتو اش پاک میکند
و
بر میگردد
با ظرافتِ همیشگیاش
مینشیند روی زمین، رو به روی من...
همان طور که چانهاش میلرزد
انگشتهایش را روی گونهام میکشد و همان جورِ همیشگیاش
ولی با صدایی که میلرزد،
"خوبی تو؟" را میپُرسد...
بنشینید، میخواهم برایتان خیال بافی کنم!
راستش را بگویم...
میخواهم خیال بافیهایی را که همیشه میکنم، این بار بنویسم!
مثلا من دارم توی خیابان راه میروم، اطراف میدان ونک هم هست!
همان اول خیابان ونک، جایی که تاکسیها ایستگاه دارند!
جایی که همیشه هی یکی را میبینم و فکر میکنم که تویی...
تاپ تاپ قلبم را میشنوم بس که محکم میکوبد خودش را به سینهام!
هیچ وقت ولی آن، تو نیستی...
این بار ولی همانجا تو را از چند قدمی میبینم،
تو هم میبینی من را
ولی هر دو چشم دوخته در چشم هم
من مست چشمان تو و تو ترسان از بیعقلیِ من!
از کنار هم رد میشویم...
رد میشویم بی هیچ حرفی
چون تو "تنها" نیستی...
من میروم آن جلوتر، نرسیده به بستنی فروشیِِ همین ورِ خیابان
مینشینم روی زمین
تکیه میدهم به دیوار
و به اندازهی همهی دلتنگم
که خیلی بزرگتر از گنجایش من شده
گریه میکنم...
ره گذرها دلشان میسوزد برای دلم
بعضیها هم شاید یاد خودشان بیفتند و آرام اشکهایشان جاری شود
شاید بغضشان توی تاکسی، دیگر بترکد
شاید رانندهی تاکسی رادیو را به احترام اشکهایشان خاموش کند
همه سکوت کنند...
نوبت تاکسی دیگر به "شما" رسیده...
سوار میشوی
و میروی...
.
.
.
عجب احمقی هستم ها!
"تو"ِ خیالبافیه من را، من میسازم، نباید حتما مثل توِ واقعی رفتار کند که!!
"تو"ِ من از کنارم که رد شد، بعد از چند قدم
اشکهایش را با لبهی آستین مانتو اش پاک میکند
و
بر میگردد
با ظرافتِ همیشگیاش
مینشیند روی زمین، رو به روی من...
همان طور که چانهاش میلرزد
انگشتهایش را روی گونهام میکشد و همان جورِ همیشگیاش
ولی با صدایی که میلرزد،
"خوبی تو؟" را میپُرسد...
۱ نظر:
اینو خیلی دوسش دارم..مرسی
ارسال یک نظر