موقع امتحانا توی پانسیون هندز فری رو میذاشتم تو گوشم، ولی هیچ چی پخش نمیکردم
هر کی هم چیزی میپرسید یا صدام میکرد جواب نمیدادم و دایورتش میکردم رو آرنجم
پ.ن: الان یک کمی عذاب وجدان دارم :)))
هر کی هم چیزی میپرسید یا صدام میکرد جواب نمیدادم و دایورتش میکردم رو آرنجم
پ.ن: الان یک کمی عذاب وجدان دارم :)))
۱ نظر:
تو شاهکاری.
نمیدونم این رو باور داری یا نه، یا که چقدر داری.
قزوینی باشم یا نه، پُستبهپُست دارم بهت علاقهمندتر میشم.
پستهایِ عمیقت...بویِ خاک بعد از پاشیدنِ آب...تشکرت از خدا و زندگی...احساساتِ خالص و یهدستِت...و تیزهوشی و طنزهایِ درجه یکِت..."خوش" بودنِت بین کدورتی که همیشه زندگیِ آدمایِ احساسی رو فرا گرفته...
همهی اینا، به من اِلقا میکنه، که تو خیلی نزدیکی، به آدم.
من مینیمال و از-این-جنس وبلاگ کم ندیدم. بینِ همهی اینها، احساسِ مشابه رو، فقط به امیرحسینِ "قصههایِ عامهپسند" داشتم؛ بهِش هم قبلن یه جوری ایمیلَن اعلام کردم. قهرمان، یه جورایی.
حالا تو هم یه قهرمانی، واسه من.
حیف که بعید میدونم بتونم این احساسامو برسونم بهت، به شکلِ مطمئن. چون راهی هم واسه دسترسی به خودت نذاشتی، لااقل تو این وبلاگ.
این به هر حال، آدرسِ وبلاگمه:
http://farbodsfairytale.blogfa.com
و این هم، آدرسِ فِیس بوکاَم:
http://facebook.com/farbod.farazandemehr
امیدوارم قسمتی از ذوقاَم، ناشی از تماشایِ عینیِ وجود داشتنِ موجوداتِ نادری از این نوع، و مهمتر، احساساَم از شباهت و همذاتپنداری، بهت برسه.
تشکرِ زیاد، به خاطر همهی اینها.
ارسال یک نظر